محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

پسرعزیزم پارسا

پارک بیلینیو

  همیشه یکی از آرزوهات این بود که سوار تراکتور بشی و خاک برداری چند بار تو اداره سوار تراکتور کردمت اما خاموش بود اکثرا تا اینکه امسال اردیبهشت رفتیم پارک نهج البلاغه قسمت پارک بیلینو واونجا بیل میکانیکی کوچیک داشت سوار شدی و خاک برداشتی کلی ذوق کردی و یه قسمتیش هم شن بود کلی کامیون و بیل اسباب بازی. رفتی توش اینقدر بازی کردی و کیف کردی که حد نداشت اینم عکساش ...
23 خرداد 1396

آخرین واکسن کارت

سلام پسر خوشکلم هفته پیش چهارشنبه آخرین واکسن تو زدی بابا اومد مهد دنبالت برد واکسن زدی گفتی جلوی دهنتو گرفتی که گریه نکنی بعد دوباره بابایی بردت مهد. اونجا هم زنگ زدم به خاله الهام گفت خوبی ولی وقتی اومدی خونه از دست درد شکایت داشتی و تبم کردی 5 شنبه و جمعه هم درد داشتی لی شنبه دیگه خداروشکر خیلی بهتر شدی اینم یه عکس از حالت تب و دردت ...
23 خرداد 1396

عید96

امسال سال تحویل برخلاف همیشه سالهای قبل لاهیجان نبودیم .خیلی ناگهانی با خاله سپیده اینا تصمیم گرفتیم بریم با ماشین خودمون ارمنستان. از 28 اسفند بعدازظهر حرکت کردیم تا صبح زود از مرز خارج شدیم و بعدازظهر رسیدیم ایروان تمام جاده برفی و خراب بود اونجا هم سرد بود ولی حسابی رفتم بیرون و گشت و گذار تا صبح 3 عید خیلی خوش گذشت خیلی .تا شب رسیدیم جلفا اونجام خرید کردیم و با دوستان هم خداحافظی کردیم بسمت لاهیجان .امسال خاله معصوم هم از بندرعباس نیومده بود دایی محمدم فقط روز اول بود بعد شیفتش بود رفت عسلویه. بابایی هم که برگشت سر کار فقط خودمون بودیم تا 12هم که برگشتیم ...
14 خرداد 1396

عروسی عمو فرزاد

سلام پسر خوشکلم اسفند 95 عمو فرزادت نامزد کرد روز 13 اسفند هم عروسیش بود هر چند بعد نامزدیش رفتیم کاشان و لوزه بابایی رو عمل کردن و برداشتن و ما روزهای سختی رو گذروندیم ولی تا عروسی که 2 هفته بیشتر فرصت نداشتیم حال بابایی بهتر شد وکلی خوش گذشت بهمون اتلیه هم رفتیم ولی تو عکس نگرفتی باهامون بعد تالار هم با دختر خاله های بابایی یه عالمه دنبال ماشین عروس شعر خوندی و رفتیم پارکینگ که حنابندون بود به هر حال شب خوبی بود ...
14 خرداد 1396

بعد از چند سال

پسر خوشکلم تقریبا 4 ساله که چیزی برات ننوشتم هم درگیر کار بودم هم درگیر بزرگ کردن تو که خیلی انرژی از من گرفت اتفاهای زیادی برات تو این چند سال افتاده که کم کم برات تعریف میکنم الان از پیش دبستانی فارغ التحصیل شدی هفته پیش برات تو مهد کودک فرفره جشنشو گرفتن و کارنامه هم گرفتی که همه درساتو بسیار خوب گرفتی الانم یه ماهه که دنبال یه مدرسه خوب برات میچرخم که هم تکلیف هاتو انجام بدی هم جای خوبی باشه تا ثبت نامت کنم.   ...
9 خرداد 1396

دیگه مرد شدی

  از ٢،٣ هفته قبل شروع کردم به اینکه روزها دیگه کمتر شیر بخوری خیلی اذیتم کردی از سر کار که  می اومدم  با اینکه خسته بودم ولی مجبور بودم یکسره باهات بازی کنم یا مشغولت کنم که سراغ شیر خوردن نری و یادت نیادت، تا اینکه چهارشنبه اول خرداد دیگه اولین شبی بود که سعی کردم بهت شیر ندم همین روز هم پرستارت  گفت دیگه  نمی آم واقعا همه چیز بهم گره خورد کلافه شدم بعدازظهر نیم ساعت اینقدرگریه کردی تا خوابیدی پنجشنبه بابات رفت دنبال مامان جون و دایی ات تا یه پرستار برات پیدا کنم دوباره همون شب چند بار پا شدی و گریه کردی روز هم همینطور بهونه گرفتی و گریه میکردی فقط شبا کمی آب می خوردی تا اینکه کم کم بعد از ٣ شب شیشه رو گرفتی و شی...
17 خرداد 1392

سال تحویل92

سال تحویل طبق معمول هرساله خونه مامان جون لاهیجان بودیم ساعت ٢ بعدازظهر بود کلی باماهی سر  سفره هفت سین ور رفتی همچی رو بهم می ریختی تا پایان تعطیلات فقط با خاله و دایی ات بازی می  کردی  فقط دو سه روزی هم مریض شدی دو مرتبه دکتر بردم رودهات عفونی شده بود و شکمت خیلی کار  می کرد بالاخره مجبور شدیم برای اولین بار آنتی بیوتیک بخوری تا خوب بشی. ١٣بدر هم یه روستای قشنگ  بودیم حسابی هم سرد بود آتیش روشن کردیم یه گله گوسفند از کنار ما رد شد خیلی کیف کردی خیلی  خوش گذشت
14 فروردين 1392